۱۱.۰۲.۱۳۹۴

پریسای مهـــــربان





سناریوی این قصه در سال 1360 در وزارت ارشاد اسلامی  به سطل آشغال سپرده شد 



پشتم خسته است. سنگینی بدنم، تشک تخت را گود کرده. عرق کرده‌ام. نمی‌دانم تا جمعه چند روز مانده است. دلم می‌خواهد دوش بگیرم. خنک شوم. از حمام، صدای آب می‌آید. و صدای آواز. دوست دارم صدایم کند. از من بخواهد پشتش را کیسه بکشم. دوست دارم از جایم بلند شوم. برایش حوله ببرم...
به سقف نگاه می‌کنم. جانوری ریز، روی سقف، تند تند راه می‌رود. می‌دود. می‌رسد بالای سرم. می‌ترسم رویم بیفتد و نتوانم اورا از خودم دور کنم
وانتی توی کوچه داد می‌زند. سبزی می‌فروشد. چقدر هوس قورمه‌سبزی کرده‌ام. با ماهیچه و آبِ قلم. صبحانه‌ی چربی که توی حلقم کردند، همین‌جا سر دلم گیر کرده و دارد حالم را به هم می‌زند. پروانه می‌گوید: نباید لاغر شوم والا از چشم حاجی می‌افتم.
صدای آب قطع می‌شود. همه جا ساکت است. اما نه! صدای شَلَپ شَلَپش را خوب می‌شناسم. دارد کیسه می‌کشد. پروانه، برایش پشت‌شو خریده است.
جانور ریز، کارتُنک است. دارد کنج دیوار تار می‌تند. می‌افتد. دلم هرّی می‌ریزد. اما از تاری نامرئی بالا می‌رود و بقیه‌ی کارش را انجام می‌دهد. باید پارچه‌ای گلوله کرد، سرِ چوبی، لوله‌ی جاروبرقی‌ای، چیزی بست و آنجا را پاک کرد.
درِ کوچه را کسی را می‌بندد. پروانه است. از خرید برگشته. انگار دست‌هایش پُر است. سنگین راه می‌رود. درِ اتاق را باز می‌کند. پوف می‌کشد. اتاق دَم کرده است. باسن برجسته‌اش، از قدم‌هایش جا می‌ماند. بس که گُنده است. بس که می‌خورد. لای پنجره را باز می‌کند و پرده را کنار می‌زند. قبلا سلامی می‌کرد. اما حالا دیگر نگاهم هم نمی‌کند. می‌رود پشت در حمام گوشش را به در می‌چسباند. می‌گوید: حاج آقا، چیزی لازم ندارین؟
حاج آقا دارد سوت می‌زند. سوتش که قطع می‌شود، صدای خِرت و خِرت تیغِ اصلاحش در می‌آید. پروانه شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌رود. کفِ پایم می‌خارد. انگار پشه نیشم زده است. سعی می‌کنم تکانی به انگشت‌های پایم بدهم. پیدای‌شان نمی‌کنم.
پریسا از خواب بیدار شده است. موهایش ژولیده است و انگار یک پاچه‌ی شلوارش هم بالا مانده. می‌آید توی اتاق. پیش من. اول توی صورتم نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد بفهمد زنده‌ام یا نه؟ بعد، با اسپری، توی دهان همیشه بازم آب می‌پاشد و با دستمال صورتم را پاک می‌کند. کار هر روزش است. اگر زبان داشتم، حتما به او می‌گفتم که پرستار دلسوزی خواهد شد. شروع می‌کند به قصه گفتن. دندان‌های پایینی‌اش ریخته و هنوز در نیامده‌اند.
خُب حاج خانوم! صُبونه‌تون رو که خوردین، جاتون هم که تمیزه، آمپولتونم که زدم،... دیگه کاری ندارین تا ساعت ده، که آبمیوه تونو بیارم...
پریسا با ملافه‌ام ور میرود و به خیالش جایم را مرتب می‌کند. بعضی وقت‌ها هم اینجا می‌نشیند و پوست دستم را می‌کِشد یا رگ‌های بیرون زده‌ام را فشار می‌دهد و به قول خودش مار بازی می‌کند. پروانه داد میزند: پریسا، بیا بیرون!...
پریسا می‌شنود اما نمی‌شنود. هنوز دارد با خودش حرف میزند. به سقف نگاه می‌کنم دلم می‌خواهد کارتنک را نشانش دهم که چطور دارد تند تند خانه‌اش را تکمیل می‌کند. دوباره اسپری را بر می‌دارد و توی حلقم آب می‌پاشد. سرفه‌ام می‌گیرد. به پایین تنه‌ام فشار می‌آید. این کیسه‌ی ادرار با همه‌ی مکافاتش چیز خوبی است. اگر نبود الان تخت خوابم را گند زده بودم. پریسا می‌رود بیرون و از لای در نگاه می‌کند. سرفه‌ام که می‌افتد دوباره می‌آید و کنارم می‌نشیند و بازی می‌کند. دوست دارم برایش تعریف کنم دیشب یک پشه توی دهانم رفته بود و با زبانم بیرونش کردم.
درِ حمام باز می‌شود. کسی اینجا نیست؟
پریسا به در حمام نگاه می‌کند. پروانه می‌آید توی اتاق، ذلیل مرده مگه نگفتم بیا بیرون؟
دست پریسا را می‌کشد و می‌بردش بیرون و در را می‌بندد. حاج آقا حوله‌اش را دور کمرش بسته است. قطره‌های آب از موهای به هم چسبیده‌اش می‌چکند، روی صورتش سُر می‌خورند و می‌افتند روی پستان آویزان و شکم پشمالویش. حوله را از کمرش باز می‌کند و سرش را خشک می‌کند. جلوی آینه می‌رود.
- پروانه،... این شورت و عرقگیر نو ها رو کجا گذاشتی؟
من می‌دانم. آنها را توی بقچه‌اش گذاشته است. یادش نیست. دستی به صورتش می‌کشد و نگاهی به زیر بغلش می‌اندازد. پروانه دهانش را به در چسبانده است.
- همونجا تو بُقچه‌تونه آقا!
در کمدش را باز می‌کند. اُدکلنش را بر می‌دارد و همه جایش را خوشبو می‌کند. سرفه‌ام می‌گیرد. چیز ترشی از معده‌ام بالا می‌زند. نگاهم می‌کند و در شیشه‌ی ادکلن را می‌بندد. لباس‌هایش را می‌پوشد. بعد میرود جلوی آینه و عرض اندام می‌کند. لبخند یکطرفه‌ای روی لبش است.
- پروانه،... به حسین گفتی ماشین‌مو بشوره؟
پشتم تیر می‌کشد. امروز یادشان رفته جا به جایم کنند. به پهلویم فشار می‌آورم. شاید معجزه‌ای شده باشد و من بتوانم تکانی بخورم. دوباره سعی می‌کنم. صدایی از گلویم خارج می‌شود. حاجی می‌آید جلو از نزدیک به صورتم نگاه می‌کند. چقدر خوشگل شده است. چه بوی خوبی می‌دهد. دلم می‌خواهد دست‌هایم را بیندازم دور گردنش. دلم می‌خواهد مرا ببوسد. اما فقط میگوید:حالت خوبه؟ چیزی می‌خوای؟
بعد سرش را تکان می‌دهد و می‌رود. کاش جا به جایم می‌کرد. چقدر دلم برای دست‌هایش تنگ شده است. داد میزند: پروانه،... امروز خانومو تکونش ندادی؟
پروانه می‌دود توی اتاق. سینه‌هایش تکان تکان می‌خورند. بالاتنه‌اش جلوتر از پاهایش حرکت می‌کنند. خانوم قربونت برم... شرمنده‌اتم ...
بعد دست‌هایش را زیر بدنم می‌برد و یک پهلویم می‌کند. تنش بوی سبزی تازه می‌دهد.
پشتم را مالش می‌دهد. دست‌هایش مرطوبند. پریسا کنارش نشسته و پاهایم را می‌مالد. انگار چیزی پیدا کرده است. خودش است. جای نیش پشه هنوز می‌خارد و پریسا روی آن با ناخن ستاره درست می‌کند. حاج آقا که میرود، پروانه هم مرا ول می‌کند و می‌رود توی آشپزخانه. پریسا به جان موهای گره خورده‌ام می‌افتد و آنها را شانه می‌زند. کارتنک، هنوز دارد می‌بافد و خانه‌اش را بزرگ و بزرگتر می‌کند. می‌ترسم. اگر شب رویم بیفتد، اگر توی لباسم برود و نتوانم به کسی حالی کنم، اگر بیفتد توی دهانم و بیرون نرود،... کاش بتوانم لااقل دستم را تکان دهم و آن را به پریسا نشان دهم. روی بازویم تمرکز می‌کنم. آرنجم. مچم. انگشت‌هایم... بعد صدایی از گلویم در می‌آید. دخترک دارد چیزی را که معلوم نیست جا به جا می‌کند. شانه‌هایش می‌پرند. می‌آید جلو، توی صورتم نگاه می‌کند. میگوید: آب می‌خورین خانوم جان؟
بعد اسپری را بر می‌دارد. دوباره روی میز می‌گذارد. از اتاق بیرون می‌رود. از آشپزخانه بوی سبزی سرخ‌کرده بلند شده است. کاش این پروانه می‌آمد یک قاشق از آن را توی دهانم می‌گذاشت. اگر آرام با زبانم نرمش کنم، و ذره ذره پایین دهم، توی گلویم نمی‌پرد. لعابی از کنار دهانم راه می‌افتد و میرود پشت گوشم. پریسا می‌آید توی اتاق. یک لیوان آب پرتقال را توی بشقاب گذاشته و آرام آرام به من نزدیک میشود. لیوانش عرق کرده است. آب پرتقال لمبر میزند و توی بشقاب میریزد.
- خب، مریض عزیزم، حالا وقت آبمیوه تونه...
می آیدکنارم بنشیند که زانویش محکم میخورد زیر بشقاب و آب پرتقال بر میگردد روی زمین و لباسش و روی من. مور مورم میشود. فوری به در نگاه میکند. آب پرتقالِ توی بشقاب را سر میکشد و ظرفها را زیر تخت قایم میکند. پروانه دارد بیرون با تلفن حرف میزند. صحبت خواستگاری و این جور حرفهاست. پشتم خیس شده است. اگرکسی نفهمد و مورچه ها به سراغم بیایند و تنم را بخورند؟ صدایی در می آورم. شاید پروانه بیاید و تمیزم کند. پریسا، گوشه ی ملافه را به بازویم میکشد و به در نگاه میکند. کاش حاج آقا اینجا بود. لااقل به بهانه ی شیطنت ملافه ام را کنار میزد و میفهمید. چشمهایم را میبندم. انگار خوابم میبرد. با سر و صدای پروانه و گریه ی پریسا از خواب میپرم. بوی قورمه سبزی بلند شده است با سبزی تازه و لیمو عمانی. دلم ضعف میرود. صدای سرفه ی حسین آقا می آید. کاش کسی بیاید و سرم را بپوشاند. پروانه با شوهرش می آیند تو. این حسین قبلا یک یااللهی بلد بود بگوید. حالا همینطوری می آید تو انگار نه انگار که من هم زنده ام و دارم نفس میکشم. چشمهایم را میبندم. توی اتاق بوی سیگار پیچیده است. پروانه همینطور یکریز دارد غُر میزند. با شوهرش دو سر روتختی را میگیرند و یا علی ای میگویند و بلندم میکنند و  میگذارند روی زمین. حسین دستش را پشتش میگذارد و کمرش را صاف میکند. از سفتی زمین خوشم می آید. پروانه روتختی را جمع میکند.
خیر نبینی بچه... همین دیروز شسته بودمش. یه لحظه ازش غافل شدما! میبینی؟ آخه تو رو چه به این غلطا ؟...
روتختی را گلوله میکند و پرت میکند جلوی پای حسین.
حالا خوب شد فهمیدم! و اِلّا حاج آقا میومد روزگارمو سیاه میکرد.
حسین، پشت به دیوار چمباتمه زده و دستش را توی دماغش برده است.
نترس، اون حالا حواسش یه جای دیگه است.
و میخندد. دندانهای زردش بیرون میریزند. پروانه لبش را گاز میگیرد و به حسین چشم غره میرود. راست میگوید. حاج آقا همیشه حواسش پرت کارش است. الان چند ماه است به من قول داده برایم یک تشک مواج بخرد که زخم بستر نگیرم، یادش میرود. پروانه دستش را می اندازد پشتم و بلندم میکند. بعد به حسین میگوید: پاشو برو بیرون دیگه، اینجا بست نشستی که چی؟ حسین، سرش را میخاراند و میرود. پروانه لباسهایم را عوض میکند. تنم هنوز چسبناک است. کاش یک دستمال مرطوب به تنم میکشید. میگوید:
یه نیم ساعت، سه رُب بخوابید ناهارتون آماده میشه.
بلندم میکنند و میگذارند روی تخت. این زن، انگار به کل یادش رفته دخترش چه بلایی سرِ آبمیوه ام آورده است. چشمهایم را میبندم. سعی میکنم بخوابم. شکمم قور قور میکند و این به اصطلاح پرستار عین خیالش نیست. صدای وزوز پشه می آید. این وقت روز! سعی میکنم دهانم راببندم. روی پلکم مینشیند. چشمم را باز میکنم. میرود و صدایش می افتد. پریسا پشت در نشسته و دارد با خودش حرف میزند. در را قفل کرده اند و الّا او الان پیش من بود و حوصله ام سر نمیرفت. پشه دوباره می آید و دور سر و صورتم میچرخد. روی گردنم مینشیند. انگار دارد دنبال آب پرتقال میگردد. اگر پریسا پیشم بود، این مزاحم را میپراند. آب دهانم را قورت میدهم. پوست گردنم تکانی میخورد و پشه پر میزند و میرود. صدای بوق ماشین حاجی می آید. حسین در را برایش باز میکند. حاجی می آید تو. با یک جعبه شیرینی. حسین میگوید: آقا مبارکه! و میخندد. حاجی هم میخندد. حتما یک قرارداد دیگر بسته است.
پروانه، با ظرف غذایم می آید توی اتاق. صورتم را میبوسد و فین فین میکند. زیر لب میگوید:
تُف به روت بیاد مرد!
سرم را بلند میکند و روی سینه‌اش میگذارد. غذای میکس شده را با قاشق تهِ حلقم میریزد و میزند زیرِگریه. چشمم به سقف می افتد. پشه‌ی مزاحم توی تار کارتنک دست و پا میزند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر